خضر دهم، مأمور حاجت های سخت...
آفتاب داشت تیغه می زد که عبور مرد جوانی از سر کوچه نظر زن را جلب کرد. ذوق زده دوید سمت او ، با دستپاچگی جلویش را گرفت و گفت :
- تو خضری ، نه ؟
جوان با تعجب به زن نگاه کرد و بعد از لحظاتی سکوت ، گفت :
- خضر توی افسانه هاست.
زهرخند جوان در فضای صبح پیچید :
- اشتباه گرفتی مادر!
راهش را گرفت و رفت.
زن عرق سردی کرد و به ناله افتاد :
- ولی من بچه مو میخوام ، سی سال چشم انتظارم.
و بی رمق راه افتاد دم در و به امید دیدن خضر به کارش ادامه داد : نه ، دیگه خضری نیست.
گفتن اولین نفری که صبح چهلمین روز از کوچه می گذرد خضر است ولی این جوان که خضر نبود ، تازه خضر باید پیر باشد.
و همینطور با خودش واگویه می کرد و جارو میزد و هر عابری که از خیابان می گذشت ، می دوید طرفش و بچه اش را طلب می کرد.
جلوی نه نفر را گرفته بود و هر بار به در بسته خورد. با همه ناامیدی و بی رمقی که هر بار بیشتر از پیش وجودش را در بر می گرفت با
خودش عهد کرده بود تا تیغه آفتاب از پشت کوه بیرون نزند ، جلوی هر عابری که از سر گوچه می گذرد ، سبز شود ؛ شاید خضر نفر بعدی باشد...
شاید صبح چهلم فردا باشد امروز نباشد ، حتما" اشتیاقش برای گرفتن حاجت و دیدن بچه اش او را در شمارش روزهای هفته به اشتباه انداخته و هی فکر و خیال...
و برای چندمین بار داشت روزهای رفته را پیش خودش حساب می کرد که با صدای مردی به خودش آمد :
- سلام منتظر !
زن دست از جارو زدن کشید و کمر راست کرد و سرش را به طرف صدا چرخاند :
- پیغامی دارم تحمل شنیدنش را داری ؟
. تو خضری ؟
- ما همه خضریم.
. تو که یک نفری ؟!!
- من علی النقی (ع) هستم ، مأمور جواب دادن به حاجت های سخت.
خب نگفتی تحملش را داری ؟
. کسی که سی سال منتظر گم شده اش هست حتما " تحمل هر...
- مرد میان صحبت های زن پرید و جلوی بغضش را گرفت :
امروز بچه ات می آید اما...
زن بغضش را خورد ، جارو از دستش افتاد. به دیوار پشتی تکیه داد و گفت :
امّایش را می دانم خضر دهم ، هر چه هست بالای سرم...
مرد متأثر شد و سرش را انداخت پایین ، چیزی نگفت . لحظاتی گذشت ، سر راست کرد و به صورت تکیده و چین خورده ی زن نگاه کرد.
اشک لابلای چین های صورتی که سعی داشت با شنیدن خبر آمدن پسرش شاد باشد،مثل جوی آب کوچکی ،پیچ و تاب می خورد و سرازیر می شد.
خواست خداحافظی کند که زن پیش دستی کرد و گفت :
. مگر نباید بعد از چهل روز خضر را ببینم ؟
- مادر من! تو سی سال چشم به راه بازگشت فرزندت هستی ، آنقدر برای بازگشت پسرت بی قرار بودی که حساب روز و ماه از دستت در رفت ، اگر چه با امروز سی صبح است که به انتظار برآوردن حاجتت خان و مانت را آب و جارو می کنی ولی زودتر از موعد به خاطر قولی که پسرت از من گرفت آمدم تا به بی قراریت جواب بدهم.
زن سری در اطراف چرخاند ، روز خودش را از پشت کوه های البرز بیرون می کشید.
سکوت لابلای کلمات ِ شمرده شمرده مرد جوان پرسه می زد و تمام توجه زن را به خودش جلب می کرد.
امام علی النقی (ع) بعد از مکث کوتاهی به حرف هایش ادامه داد :
- وقتی ترکش به سر پسرت اصابت کرد ، در حال ِ زمزمه زیارت جامعه کبیره بود ،
برا همین در آخرین لحظات ، قبل از شهادتش مرا صدا زد و به سختی گفت: یا معدن الرساله...!
تو را قسم می دهم به مـــادر پهلو شکسته ات :'( ، هر وقت مادرم خیلی اصرار کرد که مرا ببیند ، او را بی جواب نگذار ؛ و من امروز آمدم تا به بی قراریت جواب بدهم . پسرت را امروز تا عصر در آغوش می کشی و ...
سر و صدای اتومبیل و پاشیدن آب ، زن را به خودش آورد. جارو را از روی زمین برداشت. نگاهی به اطراف کرد.
کوچه خلوت بود و هنوز تاریکی زمین گیر ، زن ذوق زده از آمدن پسرش شتاب کرد تا هر چه زودتر کوچه را آب و جارو کند...
* منتخب از کتاب خضر دهم ، نوشته ی ابراهیم باقری حمید آبادی
- ۹۵/۰۶/۲۷