کاربر گرامی !؛ لطفا به منظور بهره گیری از کلیه قابلیت های وبلاگ از مرورگر گوگل کروم یا موزیلا فایرفاکس استفاده نمائید

امور کتابخانه های عمومی استان همدان

این وبلاگ به منظور اطلاع رسانی سریع و دقیق به تمامی رؤسای محترم ادارات، مسئولین و کتابداران محترم کتابخانه ها در رابطه با فعالیتهای مربوط به کتابخانه ایجاد شده است.

امور کتابخانه های عمومی استان همدان

این وبلاگ به منظور اطلاع رسانی سریع و دقیق به تمامی رؤسای محترم ادارات، مسئولین و کتابداران محترم کتابخانه ها در رابطه با فعالیتهای مربوط به کتابخانه ایجاد شده است.

خضر دهم، مأمور حاجت های سخت...

شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۴۲ ق.ظ



 

زن جارو را گرفت و شروع کرد به تمیز کردن دم در ِ حیاط ، دلش خیابان را می پایید و دستش تند تند جارو را روی زمین می کشید. چهل صبح قبل از طلوع ، تقلّای هر روزش بود.شنیده بود که در صبح چهلمین روز حاجتش را خواهد گرفت اگر به طور پیوسته هر صبح قبل از طلوع ، خانه و حیاط تا دم در را آب و جارو کند.

آفتاب داشت تیغه می زد که عبور مرد جوانی از سر کوچه نظر زن را جلب کرد. ذوق زده دوید سمت او ، با دستپاچگی جلویش را گرفت و گفت :

- تو خضری ، نه ؟

جوان با تعجب به زن نگاه کرد و بعد از لحظاتی سکوت ، گفت :

- خضر توی افسانه هاست.

زهرخند جوان در فضای صبح پیچید : 

- اشتباه گرفتی مادر!

راهش را گرفت و رفت.

زن عرق سردی کرد و به ناله افتاد :

- ولی من بچه مو میخوام ، سی سال چشم انتظارم.

و بی رمق راه افتاد دم در و به امید دیدن خضر به کارش ادامه داد : نه ، دیگه خضری نیست.

گفتن اولین نفری که صبح چهلمین روز از کوچه می گذرد خضر است ولی این جوان که خضر نبود ، تازه خضر باید پیر باشد.

و همینطور با خودش واگویه می کرد و جارو میزد و هر عابری که از خیابان می گذشت ، می دوید طرفش و بچه اش را طلب می کرد.

جلوی نه نفر را گرفته بود و هر بار به در بسته خورد. با همه ناامیدی و بی رمقی که هر بار بیشتر از پیش وجودش را در بر می گرفت با

خودش عهد کرده بود تا تیغه آفتاب از پشت کوه بیرون نزند ، جلوی هر عابری که از سر گوچه می گذرد ، سبز شود ؛ شاید خضر نفر بعدی باشد...

شاید صبح چهلم فردا باشد امروز نباشد ، حتما" اشتیاقش برای گرفتن حاجت و دیدن بچه اش او را در شمارش روزهای هفته به اشتباه انداخته و هی فکر و خیال...

و برای چندمین بار داشت روزهای رفته را پیش خودش حساب می کرد که با صدای مردی به خودش آمد :

- سلام منتظر !

زن دست از جارو زدن کشید و کمر راست کرد و سرش را به طرف صدا چرخاند :

-  پیغامی دارم تحمل شنیدنش را داری ؟

. تو خضری ؟

- ما همه خضریم.

. تو که یک نفری ؟!!

-  من علی النقی (ع) هستم ، مأمور جواب دادن به حاجت های سخت.

خب نگفتی تحملش را داری ؟

. کسی که سی سال منتظر گم شده اش هست حتما " تحمل هر...

- مرد میان صحبت های زن پرید و جلوی بغضش را گرفت :

امروز بچه ات می آید اما...

زن بغضش را خورد ، جارو از دستش افتاد. به دیوار پشتی تکیه داد و گفت :

امّایش را می دانم خضر دهم ، هر چه هست بالای سرم...

مرد متأثر شد و سرش را انداخت پایین ، چیزی نگفت . لحظاتی گذشت ، سر راست کرد و به صورت تکیده و چین خورده ی زن نگاه کرد.

اشک لابلای چین های صورتی که سعی داشت با شنیدن خبر آمدن پسرش شاد باشد،مثل جوی آب کوچکی ،پیچ و تاب می خورد و سرازیر می شد.

خواست خداحافظی کند که زن پیش دستی کرد و گفت :

. مگر نباید بعد از چهل روز خضر را ببینم ؟

-  مادر من! تو سی سال چشم به راه بازگشت فرزندت هستی ، آنقدر برای بازگشت پسرت بی قرار بودی که حساب روز و ماه از دستت در رفت ، اگر چه با امروز سی صبح است که به انتظار برآوردن حاجتت خان و مانت را آب و جارو می کنی ولی زودتر از موعد به خاطر قولی که پسرت از من گرفت آمدم تا به بی قراریت جواب بدهم.

زن سری در اطراف چرخاند ، روز خودش را از پشت کوه های البرز بیرون می کشید.

سکوت لابلای کلمات ِ شمرده شمرده مرد جوان پرسه می زد و تمام توجه زن را به خودش جلب می کرد.

امام علی النقی (ع) بعد از مکث کوتاهی به حرف هایش ادامه داد :

- وقتی ترکش به سر پسرت اصابت کرد ، در حال ِ زمزمه زیارت جامعه کبیره بود ،

برا همین در آخرین لحظات ، قبل از شهادتش مرا صدا زد و به سختی گفت: یا معدن الرساله...!

تو را قسم می دهم به مـــادر پهلو شکسته ات :'( ، هر وقت مادرم خیلی اصرار کرد که مرا ببیند ، او را بی جواب نگذار ؛ و من امروز آمدم تا به بی قراریت جواب بدهم . پسرت را امروز تا عصر در آغوش می کشی و ...

سر و صدای اتومبیل و پاشیدن آب ، زن را به خودش آورد. جارو را از روی زمین برداشت. نگاهی به اطراف کرد.

کوچه خلوت بود و هنوز تاریکی زمین گیر ، زن ذوق زده از آمدن پسرش شتاب کرد تا هر چه زودتر کوچه را آب و جارو کند...

 

                                                         * منتخب از کتاب خضر دهم ، نوشته ی ابراهیم باقری حمید آبادی

 



  • کارشناسان امور کتابخانه ها

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی